در ایام محرم امسال( ۱۴۰۱)وسط دسته عزا یکی یکم پارچه ارزون خریده بود ، داده بود سه گوش برش بزنن بدون دوخت ، تیپ خاصی زمختم بودبه زور سر دختر بچه هایی میکرد که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودنملا هم رو منبر به این بچه ها و مادراشون بد و بیراه میگفت.دسته ما دو سالی هست بعد از نمایش این آقایون شروع میشدکنار خیابون داشتم سیاه می بستم به سرم ( باش قره سی) و شال عربی روی دوشمو آماده میکردمیه دختر بچه ای حدود ۵ ،۶ ساله آمد نزدیک با گریه گفت عمواینو ببین ، پارچه سیاه کج و کوله ای بود دستش ، با اشک میگفت این برا موهای من کوچیکه ، مادرم موهامو بسته زیر این جا نمیشهجلوش زانو زدم ، گفتم عمو جون شما نبند اینو شما هنوز به سن تکلیف نرسیدی که عمو جونگفت اون آقا نمیزاره میگه نباید بیای تو دستهخواستم برم چیزی بهش بگم که ، یکی جلومو گرفت گفت جان امام حسین (ع) چیزی نگو بهش به خاطر عزای امام حسین ( ع)از عصبانیت نمی دونستم چیکار کنم شال عربی رو تو دستم فشار میدادمتازه از مشهد خریده بودم ، با کلی زحمت متبرک کرده بودم مادرمم تازه گلاب زده بود بهش از رو دوشم برداشتم ، گفتم ببین عمو موهات زیر این جا میشهیه نگا کرد ، گفت باید مادرم ببنده برامگفتم باشه ببند ، صبر کن نمایش اینا تموم بشهدسته ما که شروع شد بیا هر جای دسته خواستی باشخیلی خوشحال شد و رفتدو شب گذشت ، تازه میخواستم برم بالا جایگاه دیدم یکی پایین صدا میزنه عمو عموبرگشتم دیدم همون دختر بچه بودشال عربی رو سر کرده بود ، چقدر بهش میومداشک تو چشام جمع شد یه لبخندی بهش زدم یهو گفت عمو ، میشه زیر بارون و دوباره بخونی خیلی خوشم میاد از اون گفت چشم عمو میخونمبعدیه تیکه از گلی که بچه های هیئت پخش کرده بودن و بهم داد گفت اینو برا شما آوردم#شب_حضرت_قاسم بودهمه جان یارالی (وبلاگ شخصی امین رزمگیری)...
ما را در سایت جان یارالی (وبلاگ شخصی امین رزمگیری) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : janyaralio بازدید : 76 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 15:34